دیده به چشم
انجنیر خفیظ اله حازم انجنیر خفیظ اله حازم

رمز در نگاهت

مرز خلوت بود

و سپیده ها

از بهم خوردن مژگانت

خواب می شکستند

و آفتاب هنگام لغزیدن

از هم بوسی ات

در عطش میسوخت

و نجوایی سر میداد

وتکرار زمزمه میکرد

ای کاش

رفتن در من ساکن بود

و حضور جاودانه

تا در دید چشمت

مکانم

و در تو میماندم

تا یاوه گردی ها اذیتم نمیکرد

و حسرت در من قالب نمی گشت

ومن

سکوت میکنم

و خاموش میمانم

و نفس را در خود میمیرانم

تا اذیتت نکند

و راه تمامین شب را

در گزرگاه نور میمانم

تا امتداد روشنایی

و تا صبحگاهان

تا تو چشم گشایی

و من ترا در دیده داشته باشم.


December 17th, 2010


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان